به گزارش مشرق، کوه دهان باز کرده و قبرهایی سفید، مثل دندان، مرتب در آن چیده شدهاند. از ماشین پیاده میشوم. خبری از باران نیست و هوا با خیال، بازی میکند. خنک و مطبوع و شیرین.
آفتاب هم با اینکه وسط آسمان است اما برای گرما بخشیدن تعارف دارد انگار. دم به دقیقه رو میگیرد پشت ابرهای پفکی و ناز دارد؛ نورش اما ملایم است و اشعههایش نه خیلی کوتاه و نه خیلی بلند.
دستم را سایهبان چشمهایم میکنم و سرم را بالا میگیرم. از پایینِ کوه، آن بالا چقدر صاف و ساده و رازآلود به نظر میآید.
خنده دختربچهها و پسربچههایی که لباسهای رنگی محلی پوشیدهاند سکوت هزار ساله قبرستان را به شوخی گرفته و مُلاها را خوابزده کرده! آرام آرام از صخرهها بالا میروم و برایشان دست تکان میدهم. غریبی نمیکنند.
میایستند و شالهای حریرِ هزار رنگشان روی سفیدی قبرها کشیده میشود و لبخندهای صمیمیِ روی صورتهای جو گندمیشان با عطر خاک سیستان همآغوش میشود. گرمای خونهایشان را حس میکنم. نگاهشان کردن، شبیه به خانه خودم برگشتن است.
دیوانه شدهای؟!
«از تهران تا زاهدان. هشتاد کیلومتر هم تا میرجاوه. چهل و پنج کیلومتر توی جادهای فرعی و رفتن به طرف روستای تمین و جش. و آخر سر هم پیدا کردن روستای روپس و پیچیدن بین راههای درهم و برهمِ آسفالت نشده، فقط و فقط برای دیدن قبرستان هفتاد مُلا؟ دیوانهای؟! مگر آنجا چه خبر است؟»
خداحافظی میکنم و تماس قطع میشود. چرا باید فقط دنبال خبر باشیم؟ دنبال اتفاقهای تازه؟ چرا گاهی نمیخواهیم به جایی برویم که حتی خنده آدمهایش هم با خنده آدمهایی که هر روز میبینیم فرق دارد؟ خندهدار نیست که دنبال زندهگی میگردم و توی قبرستان پیدایش میکنم؟ در میان قبرهای چند طبقه و سفیدِ هفتاد مُلا؟!
اینجا هنوز پاییز نیست
به بالای کوه و میانه صخره که میرسم حس رخوت کِشدار عجیبی تمام جانم را پُر میکند. دور تا دور غار را کوههای بلند و کوتاه بغل گرفتهاند و رد باریکی از سبزهها با رود روپس جریان دارد و تا باغهای میوه میکِشد. درختها را از دور میبینم. پاییز هنوز به شاخه و برگهایشان نرسیده. هنوز توی راه است. و بهار وسط پاییز چقدر شگفتانگیز و رویایی است اینجا.
همه فرزندان آدم و حواییم
آقا اصالت مینشیند کنار یکی از قبرها که طبقههایش بیشتر از بقیه است و سوره فاتحه میخوانَد. از اهالی قدیمی روستای روپس است و راهنمایم شده. با قلوه سنگ کوچکی میزند روی گوشه قبرها تا بیدارشان کند و زیرلب آیه زمزمه می کند برایشان!
چشم میچرخانم دنبال یک نشانه. قبرها تکان نخوردهاند. هزار سال از عمرشان گذشته و همچنان سفید و شفاف و زندهاند! میپرسم «برای کی فاتحه میخوانید آقا اصالت؟ روی این قبرها که هیچ نشانهای از اینکه صاحبشان کیست پیدا نمیشود.»
دستی روی قبر کناریاش میکشد و به آسمان خیره میشود. «همه ما فرزندان آدم و حواییم. مگر فرقی هم دارد چه کسی توی این قبر خوابیده؟ خدایش بیامرزد و ما را هم.»
قبرستان هزار ساله
راست میگوید. مگر فرقی دارد چه آدمی توی این قبر و حتی توی این قبرها خوابیده؟ رحمت خداوند گستردهتر از هفت آسمان و زمین و جهان است و شامل همه میشود. حتی شامل حال این قبرستان هزار ساله هفتاد مُلا که سالم مانده از چشم باد و باران و آفتاب و گذر سالها و چون رازی سفید در دل کوهی بلند برای ابد ماندگار شده.
پچ پچهای دخترانه
آسو و رخساره و بَسی از بین قبرها سرک میکشند. شانه به شانه هم نشستهاند و پچ پچهای دخترانهشان گُل کرده. پیرهنهای سبز و سرخ و زرد زری دوزی پوشیدهاند و شالهای سبک و بلند و نرم.
روبهرویشان مینشینم و با دستهای کوچکشان دست میدهم. انگشتهایشان قوی است؛ مثل کوههایی که روستایشان را احاطه کرده. محکم دستهایم را فشار میدهند و گرم جواب سلام میدهند. اشتیاق را توی چشمهای خیره و نمدارشان میبینم و حیا را هم.
با اینکه سن و سالی ندارند اما برای سوال پیشدستی نمیکنند و به رسم و عادت خونگرمی اهالی سرزمین جنوب، به اشاره دستهای کوچک و آفتاب سوختهشان خانههایشان را نشان میدهند. «بفرمایید خاله. مهمانمان باشید. قدمتان سر چشم. خانه خودتان است!»
قصه قبرها چیست؟
رخساره بلند میشود و دستم را میگیرد و خودم را دنبالاش میکشد. با خنده گوشه شالاش را میگیرم. «قربان روی ماهت قشنگم. باید قبل از تاریک شدن هوا برگردیم. تا شهر خیلی راه است. تو میدانی قصه این قبرها چیست؟ راست میگویند که اینجا هفتاد مُلا خوابیدهاند؟!»
آقا اصالت لباسهایش را میتکانَد و به طرفمان میآید. «هجدهم اردیبهشت سال هشتاد، قبرستان هفتاد مُلا به عنوان یکی از آثار ملی به ثبت میرسد. اما راستش را بخواهید سند تاریخی درست و درمانی برای اینجا نیست که بدانیم صاحب این قبرها چه کسانی هستند. ولی خب، سینه به سینه، حرفهایی به ما رسیده است.
پدربزرگهایمان میگفتند بعد از اینکه دین اسلام به ایران رسید؛ هفتاد عالم دینی برای تبلیغ به اینجا آمدند و وقتی مُردند بالای این کوه و توی غار به خاکشان سپردند.
بعضی از سنوسالدارهایمان هم میگویند که این قبرها برای هفتاد شیخ از طایفه شیخ بلانوش است که اهل خیر و برکت و دادگری بودهاند. ما بندههای خدا بیخبریم. هر که هستند خودشان میدانند و خدای خودشان.»
همچنان زندهاند!
هزار سالِ پیش، هفتاد آدم، که نمیدانم با توالی زمانی یا یکباره، اما اینجا آرام گرفتهاند و این قبرهای سفیدِ در دلِ کوهِ در امان از باد و باران و سیل، شده خانههای ابدیشان. شاید واقعا آدمهای بزرگی بودهاند؛ مُلاهایی که به قدر خودشان به درکی از حقیقت جهان رسیده بودند و آنقدر در میان مردم احترام داشتند که وقتی روح از تنهایشان درآمد، در بهترین نقطه کوه به خاک سپرده شدند.
هیچکس چیزی نمیداند. نه من، نه اهالی نزدیکترین روستا به قبرستان هفتاد مُلا و نه حتی این بچههایی که دور قبرها بازیشان گرفته و هر روز صبح از صخرهها بالا میآیند تا از این نقطه و تکیه زده به قبرهای سفید، غروب آفتاب را تماشا کنند.
کنار دخترها مینشینم. نگاهی به ساعتم میاندازم. آقا اصالت یک ربعی میشود که از کوه پایین آمده و توی ماشین منتظر من است.
وقت برای برگشتن زیاد است. حواسم را پرت میکنم. آسو وقتی پسرهای روستا کمی نزدیکتر به ما مینشینند شال سفید خال خالیاش را روی دهاناش میکشد.
رخساره و بسی و همهمان در سکوتی که فقط صدای باد و چَهچَه چند پرنده دارد به آسمان خیره شدهایم. شبیه یک تابلوی متحرک هنری است! ابرها آرام آرام بالا میآیند.
آفتاب با گونههای گل انداخته عقب عقب میرود. و پلکهای آسمان، بی سر و صدا، بسته میشوند. هفتاد مُلا، هزار سال است که اینجا آرمیدهاند و همچنان زندهاند انگار!