در سراسر خاورمیانه، این تجربه متنوع از امپراتوریها، توسعه دولت - ملتهایی مانند آنچه را که در اروپا رخ داد، مختل کرد و به همین دلیل به عاملی در ناپایداری منطقه تبدیل شد. در واقع، برای بسیاری از رژیمهای خاورمیانه، این مساله که چگونه درجه معقولی از نظم را با حداقل اجبار برقرار کنند، هنوز پاسخی نیافته است.
یکی از دلایل اصلی خشونت و ناپایداری در خاورمیانه در چند دهه اخیر شاید این باشد که برای اولین بار در تاریخ مدرن، این منطقه نظمی که از ناحیه یک امپراتوری تحمیل شده باشد، ندارد؛ هرچند این تعبیر با توجه به حساسیتهای معاصر، آزاردهنده به شمار آید. واقعیت این است که تاکنون دموکراسی نتوانسته است در این منطقه ریشه چندانی بزند؛ حتی در کشورهایی که در آنها بارقههایی پدید آمده بود؛ مانند تونس. این وضعیت بازتاب میراث زیانبار حکومت امپراتوری است. امپراتوری، با ارائه یک راهحل ناپسند اما پایدار برای نظم، از ریشه کردن دیگر گزینهها جلوگیری کرده است.
واقعیت ناخوشایند اما غیرقابل انکار این است که امپراتوریها، از دوران باستان تا دوران مدرن، به اشکال مختلف، بر تاریخ جهان (و بهویژه تاریخ خاورمیانه) سلطه داشتهاند؛ چراکه حداقل بهطور نسبی، عملیترین و روشنترین ابزارهای یک سازمان سیاسی و جغرافیایی را فراهم کردهاند. امپراتوریها ممکن است، پس از خود، آشوب را به ارث بگذارند؛ اما همچنین بهعنوان راهحلهایی برای آشوب هم سر برآوردهاند.
صدها سال، دوره طلایی اسلام در خاورمیانه بهعنوان یک دوره امپراتوری بود. بیشتر این دوران را خلافتهای اموی و عباسی و همچنین خلافتهای فاطمی و حفصی حکومت کردند. امپراتوری مغول بیاندازه خشن و بیرحم بود؛ اما در اصل این مغولها بودند که دیگر امپراتوریها را به زیر کشیدند و نابود کردند؛ از جمله حکومتهای عباسی، خوارزمی، بلغاری، سونگ و غیره را. امپراتوری عثمانی در خاورمیانه و بالکان و امپراتوری هابسبورگ در اروپای مرکزی بهطور مشهودی حمایت از یهودیان و دیگر اقلیتها را با روشنگرانهترین ارزشهای زمانه خود سازگار کردند. قتل عام ارامنه در زمانی رخ نداد که امپراتوری عثمانی بهطور کامل بر منطقه حاکمیت داشت، بلکه در دورهای رخ داد که ملیگرایان جوان ترک در حال جایگزین کردن این امپراتوری بودند. ملیگرایی تکقومی، بیشتر از امپراتوریگرایی چندقومی با ویژگی جهان-شهریاش، برای اقلیتها مرگبار بوده است.
امپراتوری عثمانی که به مدت ۴۰۰سال خاورمیانه را از الجزایر تا عراق، زیر سلطه داشت، پس از جنگ جهانی اول از هم پاشید. در سال۱۸۶۲، وزیر امور خارجه عثمانی، علی پاشا در نامهای هشدار داد که اگر قلمروهای عثمانی، زمانی مجبور به تسلیم در برابر «آرمانهای ملی» شوند، «به یک قرن زمان و جویهای خون نیاز خواهند داشت تا حداقل به یک وضعیت نسبتا پایدار دست یابند.» در واقع، بیش از یک قرن پس از سقوط امپراتوری عثمانی، خاورمیانه هنوز جایگزین مناسبی برای نظمی که امپراتوری با زور اعمال میکرد، پیدا نکرده است.
تا پایان جنگ جهانی دوم، امپراتوریهای سلطنتی بریتانیا و فرانسه، از لبنان تا عراق را در مناطق شامات و هلال بارور تحت حاکمیت خود داشتند. سپس در طول جنگ سرد، ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بودند که از لحاظ پویشهای قدرت و نفوذ خود بر رژیمهای خاورمیانه، نقش امپراتوری را برعهده داشتند. آمریکا پیمانهای عملی با اسرائیل و با پادشاهیهای عربی در شمال آفریقا و شبهجزیره عربی داشت؛ اتحاد جماهیر شوروی نیز الجزایر، مصر دوران ناصر، یمن جنوبی و سایر کشورهایی را که با رویکرد کمونیستی مسکو همراستا بودند یا با آن همدلی میکردند، حمایت میکرد.
اتحاد جماهیر شوروی در سال۱۹۹۱ فروپاشید و نفوذ و توانایی ایالات متحده در توانافکنی در منطقه هم از زمان یورش به عراق در سال ۲۰۰۳، پیوسته رو به کاهش بوده است. متاسفانه، بدون حضور شکلی از امپراتوری، منطقه خاورمیانه گام به گام وارد دورهای از آشوب شد همراه با فروپاشی یا ناپایداری رژیمها در لیبی، سوریه، یمن و غیره. به عبارتی، بهار عربی نه تنها تشنگی برای دموکراسی را نشان داد، بلکه دست ردی بر حکومتهای فرسوده و فاسد دیکتاتوری نیز بود. خلاصه آنکه، بدون درجهای از سلطه و نفوذ یک امپراتوری، خاورمیانه و بهویژه جهان عرب، بهطور معمول «گرایش به تجزیه و تفرقه» را نشان میدهد، همانطور که تیم مکینتاش-اسمیت، عربشناس، هم به این نکته توجه کرده است.
این ایده که امپراتوریها، نظم و پایداری را به خاورمیانه آوردهاند، با بسیاری از پژوهشهای دانشگاهی و روزنامهنگاری معاصر در تناقض است. طبق دیدگاه اجماعی، فقدان دموکراسی و نه امپراتوری، مسوول ناپایداری منطقه است. این موضع، قابل درک است. در شرایطی که تجربه استعمار مدرن اروپایی هنوز در کشورهای زیادی در خاورمیانه، آفریقا و دیگر مناطق تازه است، محققان و خبرنگاران همچنان سرگرم ارزیابی جنایات بریتانیا، فرانسه و دیگر قدرتهای اروپایی هستند. از آنجا که ما در دورهای از بازنگری و تجدیدنظرطلبی پسااستعماری به سر میبریم، منطقی است که بدکرداریهای قدرتهای اروپایی در قرون گذشته، پررنگ جلوه کند. چالش کار در این است که بتوانیم از این بدکرداریها فراتر برویم، بی آنکه آنها را ناچیز جلوه دهیم.
این به این معنا نیست که قدرتهای اروپایی در خاورمیانه بیگناه بودند؛ برعکس. ناپایدارترین بخشهای منطقه امروزی خاورمیانه، بخشهایی هستند که ردپای روشنی از استعمار اروپایی را در خود دارند. بهعنوان مثال، مرزهای کاملا مصنوعی شامات، پس از جنگ جهانی اول، توسط انگلستان و فرانسه تعیین شدند. بنابراین، مرزهای سوریه و عراق امروزی نتوانستند اصالت و سرشت جوامع سنتی کارآمدی را بازتاب دهند که مدتها بدون وجود مرزهای سرزمینی عمل میکردند. دولتهای مدرن، آنچه را که باید یک کل یکپارچه باشد، به دو قسمت تقسیم کردند؛ زیرا استعمارگران بریتانیایی و فرانسوی تلاش داشتند نظمی را در منطقهای پیاده کنند که تا حدودی ویژگی بیابانی داشت. همانطور که الی کدوری، متفکر قرن بیستم و کارشناس منطقه خاورمیانه، به طنز گفته است: «در آنجا که هرگز مرزی به خود ندیده، چگونه میتوان مرزگذاری کرد؟»
در واقع، دولتهای سرکوبگر بعثی که در نیمه دوم قرن بیستم در سوریه و بهویژه در عراق روی کار آمدند، تحت تاثیر امپراتوری اروپایی شکل گرفتند. ایالات متحده در سال۲۰۰۳ به عراق حمله کرد که نتیجه آن بروز آشوب و آشفتگی بود؛ اما آمریکا در سال۲۰۱۱ در سوریه دخالت نکرد و نتیجه همچنان آشوب بود. اگرچه افراد بسیاری، سیاست آمریکا را مسوول آنچه در هر دو کشور رخ داد، میدانند اما پیشران دیگری که در آن رویدادها به همان اندازه تاثیر داشت، میراث بعثگرایی بود، ترکیب مرگباری از ملیگرایی عرب که تا حدودی تحت تاثیر اروپا در دوره فاشیستی دهه۱۹۳۰بود، توسط دو عضو از طبقه متوسط دمشق تاسیس شد که یکی مسیحی و دیگری مسلمان بود: میشل عفلق و صلاحالدین بیتار. بنابراین نه تنها استعمارگری اروپایی، بلکه همچنین ایدئولوژیهای خطرناک اروپایی در اوایل قرن بیستم بود که خاورمیانه را به ناپایدارترین منطقه جهان تبدیل کرد. تراژدی خاورمیانه از زمان فروپاشی امپراتوری عثمانی، به همان اندازه با تعامل پویای غرب با منطقه پیوند دارد که با خود خاورمیانه.
مارشال هاجسون که بیگمان بزرگترین تاریخنگار معاصر خاورمیانه است، مینویسد: «نارضایتی و گسست ریشهدار» در جهان اسلام در نهایت واکنشهایی بودند به تماس بیشتر آن با دنیای صنعتی و پساصنعتی تهدیدکننده در محدودههای آن که امپریالیسم غربی هم بهطور طبیعی یکی از نتایج آن بود. البته، اروپا و ایالات متحده قصد ایجاد چنین واکنشی را نداشتند. اما پویایی غرب در زمینه ایدهها و فناوری بهطور همزمان مناطق سابق امپراتوری عثمانی را بالاجبار مدرن کرد که به نوبه خود پیامدهای منفی استعمار را هم شدت داد. بنابراین، مارکسیسم، نازیسم و ملیگرایی، یعنی ایدههایی که همگی در غرب مدرن ریشه دارند، بر متفکران عربی که در خاورمیانه و اروپا زندگی میکردند، تاثیر گذاشت و الگویی را برای رژیمهایی فراهم آورد که در نهایت منجر به حکومتهایی چون دولت حافظ اسد در سوریه و صدام حسین در عراق شد. کالبدشکافی علمی این کشورهای از هم گسیخته، نه تنها تاثیر عوامل آسیبزای محلی، بلکه عوامل مخرب غربی نیز را آشکار میکند. آن امپراتوری که زمانی خاورمیانه را پایدار کرده بود، بعدها غیرمستقیم آن را ناپایدار کرد. سوریه را در نظر بگیرید. بین سالهای ۱۹۴۶ تا ۱۹۷۰، این کشور ۲۱بار شاهد تغییر دولت بود که تقریبا تمامی آنها فراقانونی بودند؛ از جمله ۱۰کودتای نظامی. در نوامبر۱۹۷۰ حافظ الاسد، ژنرال نیروی هوایی ارتش بعثی، از فرقه علویها –شاخهای از اسلام که با شیعهگری همنوایی دارد- قدرت را در یک کودتای آرام و بدون خونریزی به دست گرفت و آن را «جنبش اصلاح» خواند. اسد تا زمان مرگ طبیعیاش یعنی ۳۰سال بعد بر سوریه حکومت کرد. او نشان داد که یکی از تاریخیترین چهرههای خاورمیانه مدرن است؛ هرچند دست کم گرفته شد. او یک جمهوری کوچک وابسته و ضعیف را – که بیثباتترین کشور جهان عرب بود – به یک کشور پلیسی نسبتا باثبات تبدیل کرد. اما حتی اسد که حکومتی کمتر سرکوبگر و کمتر خونین نسبت به حکومت صدام در عراق داشت، نتوانست بدون توسل گاه به گاه به خشونت حکومت کند. وی در سال۱۹۸۲ و در واکنش به خیزش خشن ساکنان سُنی شهر حما، حدود ۲۰هزار نفر را کشت؛ سرکوبی که به همان اندازه که موثر بود، بیرحم هم بود. بهای جلوگیری از هرج و مرج، بسیار سنگین بود و حافظ اسد را در دستیابی به ثبات یاری کرد. امپراتوریهای عثمانی و فرانسه، چنین میراثی برجای گذاشتند.
بهعنوان مثالی دیگر، پرونده لیبی را در نظر بگیرید که از مناطق متفاوت تشکیل شده و جدا از گذشته استعماری، هیچ پیوستگی تاریخیای ندارد. لیبی غربی که بهعنوان تریپولیتانی شناخته میشود، ویژگی جهان شهری بیشتری دارد و از نظر تاریخی به تونس و کارتاژ Carthage (دولت فینیقی که در سدههای هفتم تا سوم پیش از میلاد بر بخشهایی از حوضه مدیترانه فرمان راند) در حاشیه مدیترانه گرایش داشت. بهعلاوه، لیبی شرقی یا سیرنایکا، محافظهکار است و به مصر و اسکندریه جذب میشود. سرزمینهای بیابانی میان آنها، از جمله فصان در جنوب، تنها هویتهای قبایلی و زیرناحیهای دارند. اگرچه عثمانیها همه این واحدهای مجزا را به رسمیت شناخته بودند، استعمارگران ایتالیایی آنها را در ابتدای قرن بیستم به یک دولت یکپارچه تبدیل کردند، دولتی که چنان مصنوعی بود که مانند سوریه و عراق، غالبا نمیتوانست به جز با روشهای بسیار افراطی اداره شود. وقتی دیکتاتور معمر القذافی در سال۲۰۱۱، دقیقا ۱۰۰سال پس از تصرف لیبی توسط ایتالیاییها، سرنگون شد، دولتش به سادگی فروپاشید. سرنوشت لیبی هم مانند سوریه و عراق نشان میدهد که دوران پسااستعمار اروپایی، تا چه اندازه مرگبار بوده است.
در نقطه مقابل، کشورهایی مانند مصر و تونس با آبشخورهایی از استعمار اروپایی و نیز امپراتوری اسلامی، وضعیتی آسانتری داشتهاند. بهعنوان مثال، در تونس یک هویت متمایز پیش از اسلام، در دوره کارتاژیها، رومیان، وندالها و بیزانسیها تقویت شده است. حکومتهای این کشورها ممکن است بیثمر و ستمکار باشند، اما نظمی که تحمیل میکنند مورد اشکال نیست. مساله این است که چگونه این سیستمها را کمتر سرکوبگر کنیم. اکنون حتی تونس نیز از زمانی که انقلاب محبوب خود را در اواخر سال۲۰۱۰ در ابتدای بهار عربی سامان داد، به دشواری خورده است. این کشور، جسورانه خود را بهعنوان یک دموکراسی در پایتخت و شهرهای بزرگ دیگرش به نمایش گذاشت، حتی در شرایطی که قدرت مرکزی در استانها و مناطق مرزی تضعیف میشد تا اینکه سال گذشته تحت ریاست کائیس سعید به استبداد بازگشت.
با این حال، تونس هنوز نمونهای امیدبخش از آزمون مردمسالاری در منطقه است. اینها نشان میدهند که پیاده کردن سرمشق سیاسی غرب در خاورمیانه برای دستیابی به نظم و پایداری به روشی غیرزورمدار، تا چه اندازه دشوار بوده است. به جای دموکراسی، خودکامگی مدرنسازکه خود از استعمار اروپایی نشأت میگیرد، همیشه پاسخ آمادهای بوده است به آشوب و هرج و مرج. حکومتهای کمتر سرکوبگر خاورمیانه، پادشاهیهای سنتی اردن، مراکش و عمان بودهاند. بهدلیل مشروعیت تاریخی ذاتیای که به سختی بهدست آمده، این رژیمها توانستهاند با کمترین درجه خشونت و بیرحمی حاکمیت داشته باشند؛ هرچند نظامهایی خودکامه هستند. آزمایشگاه هابزی (Hobbesian laboratory) در خاورمیانه نشان میدهد که علاوه بر امپراتوری، سلطنت نیز پایدارترین شکل حکومت طبیعی در خاورمیانه بوده است. بهعنوان مثال، عمان بهعنوان یک دیکتاتوری سلطنتی مطلق دهههاست که با سیاستهای نسبتا پیشرفته و آزادیهای فردی محدود عمل کرده است. این یکی از شواهدی است که نشان میدهد جهان نمیتواند دقیقا به حکومتهای دیکتاتوری شرور و دموکراسیهای نمونه تقسیم شود، بلکه متشکل از بسیاری از سایههای خاکستری میانه هم هست. خبرنگاران خارجی بهطور کلی این مساله را درک میکنند؛ اما متفکران و سیاستمداران در نیویورک و واشنگتن از درک آن عاجزند. عربستان سعودی و شیخ نشینهای خلیج فارس را در نظر بگیرید که در آنها یک قرارداد اجتماعی واقعی میان حاکم و مردم تحت حاکمیت وجود دارد. این حکام، یک حاکمیت شایسته، پیشبینیپذیر و انتقالات قدرت آرامی را فراهم میکنند و اجازه میدهند تا کیفیت زندگی قابل ستایشی برای مردم فراهم شود؛ در عوض، این جوامع نیز تلاشی برای به چالش کشیدن قدرت آنها نمیکنند. ثروت نفتی تا حد زیادی در این امر دخیل بوده است. اما حاکمان خلیج فارس نیز دیدگاهی سرشار از واقعبینی سخت و ماکیاولی دارند که غیراخلاقی نیست؛ اما مقید هم نیست. آنها انتشار آشوب و آشفتگی ناشی از تلاشهای متعدد برای دموکراسی در جریان بهار عربی را شاهدی میدانند از اینکه غرب هیچ درس مفیدی برای جوامع آنها ندارد.
البته، این هنوز کل ماجرا نیست. خاورمیانه به جلو میرود، گرچه این یک حرکت خطی نیست. فناوری دیجیتال، از جمله رسانههای اجتماعی، سلسلهمراتب را از میان برده و تودهها را دلیری بخشیده تا قدرتهای حاکم بر آنها کمتر یله و بیشتر پاسخگو باشند. دیکتاتورها اکنون بهگونهای به افکار عمومی اهمیت میدهند که قبلا در خاورمیانه و دیگر جاها سابقه نداشت. به علاوه، اگرچه امپراتوریهای دریاییِ پرتغال، هلند و بریتانیا در آغازه و ادامه دوران مدرن به خاورمیانه کمک کردند تا وارد یک سیستم جهانی تجارتی شود؛ اما این تعامل بهطور طبیعی با گذر زمان در منطقه فراگیرتر شده است. آینده خاورمیانه شاهد ادغام هرچه بیشتر با غرب و با دیگر جریانهای متقاطع جهانیشدگی خواهد بود. این وضعیت ممکن است در نهایت سرشت سیاست در منطقه را تغییر دهد. اما به همان دلایلی که دوران سلطه امپراتوریها در خاورمیانه تا به این حد طولانی بوده –و در واقع به قبل از تولد اسلام بازمیگردد– هیچکس نباید انتظار پایان سریع این فاز پساامپریالیستی ناپایدار را داشته باشد. در نهایت، در دنیای سیاست، هیچچیز به اندازه جستوجوی نظم، روند کشداری نیست.
البته، منطقه هنوز کاملا با امپراتوریها خداحافظی نکرده است. ایالات متحده، هرچند در پی جنگ عراق تضعیف شده اما هنوز هم بهعنوان یک قدرت بیرونی برجسته امنیتی و نظامی و با برخورداری از پایگاههای هوایی و دریایی در اطراف شبهجزیره عربی یعنی یونان در شمالغرب، عمان در جنوبشرق و جیبوتی در جنوبغرب در این منطقه حضور دارد. در همین حال، ابتکار کمربند و جاده چین شبکهای از مسیرهای انرژی را از خلیج فارس به چین غربی پیشبینی میکند که با یک بندر پیشرفته در ساحل جنوبغربی پاکستان پشتیبانی میشود. پکن با یک پایگاه نظامی در جیبوتی، به تاسیس پایگاههایی مشابه در پورت سودان و نیز در جیوانی، در مرز ایران و پاکستان میاندیشد. علاوه بر این، دولت چین طی دهها میلیارد دلار در یک هاب صنعتی و لجستیکی در امتداد کانال سوئز در مصر و نیز در زیرساخت و پروژههای دیگر در عربستان سعودی و ایران سرمایهگذاری کرده است.
ایالات متحده و چین، هیچ مستعمره یا سرزمینهای تسخیرشدهای ندارند. آنها بر مردمی فراتر از مرزهای خود حکومت نمیکنند؛ اما منافع امپراتوری دارند و در این تقاطع تاریخی، این منافع نیاز به ثبات دارند، نه جنگ، بهویژه زمانی که سرمایهگذاریهای چین، پکن را به شکل عمیقتری در فرآیندهای داخلی اقتصادهای خاورمیانه ادغام میکند. توافق اخیر میان عربستان سعودی و ایران که توسط چین طراحی شده است تا روابط دوجانبه رسمی را بازسازی کند و واکنش عمومی دولت بایدن به آن، نشان میدهد که امپراتوری یا بهتر بگوییم یک نسخه غیررسمی آن، ممکن است هنوز به پایداری در خاورمیانه کمک کند. همچنین با حصول پایداری نسبی، حکومتها ممکن است انگیزهمند شوند که از کنترلها و فشارهای داخلی تا حدی بکاهند تا جوامعی کارآفرینتر و با توانایی بیشتری برای بقا بسازند، آن هم در زمانی که بیش از پیش با اقتصاد جهانی متصل و درهم بافته میشوند. بهعنوان مثال، حکومت سعودی، بهرغم کارنامه ناامیدکننده حقوق بشریاش، با کاهش محدودیتها برای زنان و ادغام آنها در نیروی کار کشور، جامعه بازتری را رقم میزند. این فرآیند در سراسر جهان عرب با دقت تحت نظر گرفته میشود و میتواند الگویی برای حکومتهای انعطافپذیرتر و مقاومتر در برابر اسلام سیاسی ارائه دهد.
رابرت ورث، روزنامهنگار، پس از سالها گزارشدهی عمیق در جهان عرب برای روزنامه نیویورکتایمز مینویسد که در طول تمام این سالها، آنچه در نهایت، خواسته مردم عرب است، کمتر دموکراسی و بیشتر کرامت یا عزتنفس است: دولتی که بدون توجه به اینکه مردمسالار باشد یا نه، «زیردستانش را از تحقیر و ناامیدی محافظت کند.» امپراتوریها، از عثمانی و اروپاییاش، ثبات را برقرار کردند؛ اما به کرامت و عزت نفس مردم کمکی نکردند؛ بینظمی البته هیچ یک از اینها را فراهم نمیکند. دولتمداری بیشتر مشورتی، با اصلاحاتی به شیوه سلطنتهای سنتی محلی مراکش و عمان، میتواند مسیری میانه را هموار کند. در این مسیر است که شاید بهترین امید برای ادامه تحول خاورمیانه نهفته باشد، حتی اگر ضرورتا از یک الگوی غربی پیروی نکند.
نویسنده: رابرت کاپلان، استاد ژئوپولیتیک در موسسه پژوهشهای خاورمیانه
نویسنده کتاب «برآیند زمان: بین در و دیوار امپراتوری و آنارشیسم، از مدیترانه تا چین»
منبع: فارن افرز، دیپلماسی ایرانی