هق هق «سرباز وطن» در آغوش آوارهای بم

خبرگزاری ایسنا پنج شنبه 13 دی 1403 - 08:55
معلم فیزیک از کرمان به مازندران منتقل می‌شود و از خاطرات سال 1382 زلزله بم می‌گوید: «حاج قاسم» را نمی‌شناختم با تعدادی از بسیجیان برای کمک به زلزله‌زدگان بم آمده بودند. آن سال‌ها مشهور نبود، مسئولِیت مبارزه با مواد مخدرِ سیستان و بلوچستان را بر عهده داشت، در آن بحبوحه مدام فریاد می‌زدم؛ گناهِ این مردم چه بود؟ «حاج قاسم» روی خاک نشست، دست بر زانو نهاد و گریه می‌کرد، قطراتِ اشک «سرباز وطن» برخاک می‌افتاد و هق‌هقی که همچنان زیر گوش آوارها زمزمه می‌شد.

تیک تاکِ ساعت، قطار ثانیه‌ها را به راه می‌اندازد که بر ریل شب تا مقصد ایستگاه فراق بدون توقف روانه است، مسافران هم در سکوتی که حاصل حسرت و دلتنگی‌ست نگاهشان را بر این مسیرِ دلهره آور دوخته‌اند، و انتظارِ صبح را می‌کشند تا پایانی باشد بر دل‌نگرانی نرسیدن.

 ناگهان صدای سوت قطار، مسافران را خبر می‌کند، هراس بیشتر می‌شود؛ آخر اینجا که ایستگاهی نیست! در همین گیرودار برخوردِ سهمگین قطارِ ثانیه‌ها با ساعتِ ۱:۲۰ دقیقه دریای خونِ دل را راه می‌اندازد، رشته‌های فکر را از هم جدا می‌کند و ضجه‌های فراق را در گلو رسوب می‌کند، فرودگاه بغداد، «کدِ حبیب»، شبِ جمعه و موشکِ حرارتیِ هواپیمای بدون سرنشین آمریکایی، سرباز وطن را در آغوشِ آسمان مأوا می‌دهد.

حالا پنج سال می‌گذرد و سوز سرمای دی ماه در این سال‌ها بیشتر شده! «فراقِ حبیب» برای جاماندگانِ قافله‌ی شهادت، مردمی که چون جان دوستش داشتند و برای ایران که عزیزترین سربازش را در خاک گلزار شهدای کرمان برای همیشه منزل داد.

حالا دیگر سیزدهم دی ماه فصل رویش جوانه‌هایی‌ست که سردار دل‌ها بذر آن را در دِل ملت کاشت و با خونِ سرخش آبیاری کرد.

از کویر کرمان تا پایتخت هیرکانی

«منور سیدی» متولد کرمان، با مدرک فوق لیسانس فیزیک در سال ۱۳۷۳برای تدریس در مقطعِ دبیرستان به سوادکوه آمد، در شهر زیراب ساکن شد و معلمی درس فیزیک در دبیرستان شهید کساییان پل سفید را آغاز کرد. فرزندِ کویر بود و حالا در میان سرسبزی انبوهِ جنگل‌های هیرکانی شوق تعلیم دانش‌آموزان او را به غریبه‌ای آشنا بدل کرده. او در آستانه‌ی سالگرد شهادت سردار دل‌ها و پنجمین سالِ فراق حبیب خاطره‌ای را بازگو می‌کند تا بدانیم چرا «حاج قاسم» حاکم دل‌ها شد .

مدیر دبیرستان شهید کساییان در بازخوانی حادثه سال زلزله شهرِ بم سال ۱۳۸۲می‌گوید: صبح جمعه پنجم دی ماه تلویزیون را روشن کردم مجری برنامه کودک می‌گفت یاد همه‌ی کودکانی که در زلزله جان باختند را گرامی می‌داریم؛ هنوز نمی‌دانستم چه خبر شده، تلویزیون را خاموش کردم و به کارهای روزمره منزل پرداختم.

غروب همان روز تلویزیون صحنه‌های آشنایی را برایم داشت اما شدت ویرانی برایم نا آشنابود، برادرم مجید با تلفن صحبت می‌کرد، صدای خواهرزاده‌ام که ساکن اصفهان بود را شنیدم، با بغض می‌گفت: دایی بیچاره شدیم همه مردند؛ گوشی را از دست برادرم کشیدم و با حیرت سوال می‌کردم چه شده و آنجا بود که فهمیدم صحنه‌های ناآشنای ویرانی تلویزیون زادگاه من بود.

دست در دامان امامزاده عبدالحق

خانه‌ام در «زیرابِ» سوادکوه، نزدیک امامزاده عبدالحق علیه‌السلام بود، هرچه پول نقد داشتم برداشتم و به مجید گفتم اگر می‌آیی راهی کرمانم، در ایوان خانه نگاهم به گنبد امامزاده افتاد، دلم لرزید، گفتم: یا امامزاده عبدالحق تا حال از شما درخواستی نداشتم اما الان؛ دستم به دامنتان خانواده‌ام را بیمه کنید، گفتم و رفتم.

به میدان اصلی زیراب که رسیدیم یک تاکسی خط تهران-شمال آماده حرکت بود، سوار شدیم و به راه افتادیم.

هق هق «سرباز وطن» در آغوش آوارهای بم

حوالی ساعت ۱۰شب رسیدیم تهران، برادرم گفت: برویم فرودگاه، اما گفتم پولمان برای سفر هوایی کم است، بی‌خبر از اینکه در فرودگاه برای اهالی بم پروازِ رایگان تدارک دیده‌اند، پس به سمت ترمینال جنوب رفتیم.

سیدی می‌افزاید: وقتی به ترمینال رسیدیم دیگر تعطیل شده بود اما اتوبوس‌های گذری بیرون ترمینال حاضر بودند، ولی برای مقصد بم هیچ پیدا نمی‌شد، به اجبار سوار اتوبوسی شدیم که به اصفهان می‌رفت.

بانوی کرمانی حرف‌هایش را اینگونه ادامه می‌دهد: ساعت ۴صبح رسیدیم اصفهان اما آنجا هم برای بم خودرویی نبود، ناچار سوار اتوبوس‌های یزد شدیم.

 آخرالزمان در یزد

سیدی در یادآوری صحنه‌های دلخراش ترمینال یزد می‌گوید: حوالیِ ساعت ۱۱ صبح به یزد رسیدیم، محشری کبری بود پارچه‌های سفید کفن همه جا را پر کرده بود، جنازه‌های بسیاری برای شناسایی غسل و کفن در نوبت بودند، دقیقا صحنه‌های فیلم‌های آخرالزمانی برایم تداعی شده بود، بلندگو صدا می‌زد افرادی که طاقتش را دارند برای شناسایی بیایند، افرادی که می‌توانند برای غسل و کفن به کمک بیایند و من با گریه به مجید گفتم برو ببین آیا کسی از اقوام و آشنایان را شناسایی می‌کنی؟

برادرم بعد از مدتی برگشت و کسی را نشناخته بود، ناگهان دو نفر از اقوام را دیدیم که از تهران مثل ما خودشان را به یزد رسانده بودند، البته اخبار خوبی هم نداشتند، دلهره همه‌ی وجود ما را در برگرفته بود، درماندگی هم دائم سرک می‌کشید، بازهم برای بم وسلیه‌ی نقلیه‌ای پیدا نمی‌شد، تا اینکه بعد از کلی جستجو و التماس سوارِ اتوبوسی شدیم که مقصدش زاهدان بود و برای چهار نفر در قسمت انتهایی (بوفه) جا داشت.

تمنای رسیدن اما...

بانوی کرمانی در ادامه اظهار کرد: ۱۸ کیلومتری بم راه‌ها بسته بود و امکان حرکت برای اتوبوس وجود نداشت، برادرم با تندی و عصبانیت گفت: اگر تو نبودی پیاده می‌رفتم و مادر را نجات می‌دادم؛ گفتم: اگر مردِ میدان هستی من هم می‌آیم.

هوا ۱۳ درجه زیرِ صفر بود و تاریکی مطلق، ما فقط به رسیدن فکر می‌کردم اما هرچه می‌رفتیم نمی‌رسیدیم.

هق هق «سرباز وطن» در آغوش آوارهای بم

از سمت مقابل آمبولانس‌ها آژیرکشان می‌آمدند، لودرها و بولدوزرها کنار جاده منتظر بودند و مردم هم در تکاپوی رسیدن و امدادرسانی، تردد خیلی سخت و کند بود، برادرم پیشنهاد کرد در بسترِ یک رودخانه‌ی فصلی که آن زمان آب نداشت وارد شویم تا زودتر برسیم، رفتیم و رفتیم تا ورودی شهر.

عروس و دامادِ ماتم زده

نورِ اتومبیلی توجه ما را جلب کرد، مجید سوت می‌زد و من فریاد می‌کشیدم، آمد به سمتِ ما، یک پرایدِ هاچ‌بک بود، تازه عروس و دامادی داخل خودرو بودند و بعد از اینکه فهمیدند ما اهلِ محله‌ی عرب خانه هستیم سوارمان کردند؛ کمی آب به ما دادند، نفسی تازه کردیم و درمیان راه فهمیدیم شب قبل از زلزله‌ عروسی کردند و حالا همه‌ی نزدیکان و خانواده را از دست داده‌اند و از شوک این مصیبت فقط با خودرو در خیابان‌ها پرسه می‌زنند، به ما گفتند: برای هر صحنه‌ای خودتان را آماده کنید کسی زنده نمانده.

در راه، نور چراغ اتومبیل که بر آسفالت می‌افتاد، ترک‌های بزرگ و وحشتناک ناشی از زلزله را می‌دیدیم و باز صحنه‌های فیلم‌های آخرالزمانی درنظرم می‌آمد.

محله‌ای که دیگر سرپا نبود

سیدی در بیان مواجهه با محله‌ی مادری‌اش می‌گوید: وقتی به محله‌ی عرب خانه رسیدیم چیزی جز آوارهایی که به ارتفاع ۳متر روی هم جمع شده بودند به چشم نمی‌آمد، سراغ خانه برادر بزرگترم که نبش خیابان بود رفتیم اما خانه‌ای نبود، مات و مبهوت بودیم که با صدای کامیون امدادی هلال احمر به خودمان آمدیم؛ امدادگر صدا زد که چیزی نمی‌خواهید؟ اینجا تا صبح یخ می‌زنید ساعت نزدیک دو بامداد بود و سرما بیشتر شده بود، مجید درخواست کبریت کرد، امدادگر سه چوب کبریت درون قوطی با دو پتوی سربازی به ما داد و رفتند.

به سمت خانه‌ی «بی‌بی» رفتیم که در کوچه‌ای بن بست بود، آنجا هم فقط تَپه‌های افراشته از آوار بود، مجید کبریت زد تا بهتر ببیند که من صدای ناله‌ای راشنیدم، ترس همه‌ی وجودم را فرا گرفت، از مجید خواستم برویم کمک بیاوریم، نخلستان مقابل را نگاه کردم نورِ آتش را دیدم به آنجا رفتیم، دو پیرمرد هم محله‌ای مان چادری که نشانِ هلال احمر داشت را برپاکرده بودند، نزدیک شدیم مجید را شناختند و ما را داخل چادر بردند تا استراحت کنیم، اما مگر پس لرزه‌های پشتِ هم می‌گذاشت، نمی‌دانم کی خوابم برد اما وقتی از خواب پریدم مجید رفته بود، از چادر خارج شدم تا او را پیدا کنم، آقای بهرامی گفت: استراحت کن اما نتوانستم.

مردِی با موهای جو گندمی

سیدی می‌افزاید: در هوایِ گرگ و میش مردی را دیدم که شبیه برادر بزرگترم راه می‌رفت اما قیافه‌اش را نمی‌دیدم، جلوتر که رفتم دیدم «وحید» است به همراه خواهرزاده‌ام، با گریه او را در آغوش کشیدم، از مادرم و دیگر خواهران پرسیدم که وحید گفت: نگران نباش همه سلامت هستند، باور نمی‌کردم؛ مگر می‌شود؟ خانه کاملا خراب شده چطور زنده‌اند؟ وحید قسم می‌خورد که همه زنده‌اند.

در این هنگام مجید سوار بر موتورِ دوستش با بیل و کلنگی که همراه داشت رسید.

ناگهان ۱۲ جوان هم که لباس بسیجی به تن داشتند رسیدند. مردِ میانسالی با موهای جو گندمی جلوی آنها در حرکت بود، آمد بالای تلِ آوار و گفت: بچه‌ها شما اهل اینجا هستید؟

وحید پاسخ داد: بله

گفت: خبر دارید کسی زیر آوار زنده است یانه؟ یا جنازه‌ای مانده باشد؟

مجید آرام به من گفت: می‌دانی او کیست؟

گفتم: نه

گفت: «حاج قاسم»

 من او را نمی‌شناختم چون آن سال‌ها مشهور نبود و بعد فهمیدم مسئولِ مبارزه با مواد مخدرِ سیستان و بلوچستان است، اختیارم از کفم رفت، چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم و هرچه ناسزا بود نثارش کردم، مدام فریاد می‌زدم گناهِ این مردم چه بود؟ و حرف‌هایی که بعدِ سال‌ها از بخاطر آوردنش شرم دارم.

«حاج قاسم» روی خاک نشست، دست بر زانو نهاد و گریه می‌کرد، قطراتِ اشکش برخاک می‌افتاد، من هم فریاد می‌زدم.

برادرم نهیب زد، ساکت باش «حاج قاسم» چه گناهی کرده؟ با او چکار داری؟!

هق هق «سرباز وطن» در آغوش آوارهای بم

اما حاجی می‌گفت: بگو دخترم هر چه می‌خواهی به «قاسم سلیمانی» بگو، بعد از مدتی آرام شدم و از ایشان عذرخواهی کردم، او می‌توانست هر کاری بکند اما فقط اشک می‌ریخت و می‌گفت: «بگو به من بگو.»

بانوی کرمانی می‌گوید: «حاج قاسم» همراهمان شد، رفتیم روی آوارهای خانه‌ای که دیشب صدای ناله شنیده بودم؛ بسیجی‌ها مشغول شدند و جنازه دو نفر از پسرانِ همسایه را با زحمت فراوان از زیرآوار بیرون آوردند.

حاجی رفت اما نخل محبتِ او از میان آوارهای محله‌ی ما که با اشک او آبیاری شده بود در دلِ من سر برآورد، و حالا مهر و ارادت است که در جانم ریشه دوانده.

همه‌ی خانواده‌ام زنده بودند و امامزاده عبدالحق علیه‌السلام انگار علاوه بر آنها برادرِ دیگری را برایم انتخاب کرده بود به نامِ «حاج قاسم سلیمانی»، حاج قاسمی که آن روز نمی‌دانستم چقدر عظمت دارد، نمی‌دانستیم برادری را برای همه ایران و عراق و یمن و سوریه تمام خواهد کرد و نمی‌دانستیم وجودِ این برادر چقدر برایمان آرامش و امنیت خواهد داشت.

انتهای پیام

منبع خبر "خبرگزاری ایسنا" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.