جست‌وجوی یک رزمنده در کوچه پس کوچه‌های شهر

خبرگزاری ایسنا یکشنبه 16 دی 1403 - 09:06
بالاخره هماهنگی‌های لازم انجام شد و بچه‌ها در ۱ دی ۱۳۵۹ به مسجد طالقانی کوچ کردند. بعد از عملیات ذوالفقاری کم‌کم هرکسی برای خودش یکی از صندوق‌های چوبی گلوله خمپاره ۱۲۰ یا توپ ۱۳۰ را برداشته بود و لوازم شخصی‌اش را داخلش می‌گذاشت. آن صندوق‌ها را هم که حکم کمد شخصی داشتند، در پشت پرده و در قسمت محل نماز خانم‌ها می‌گذاشتند.

به گزارش ایسنا، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و هم‌جوار با عراق ساکن بودند.

ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاخت‌وتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراین‌بین مقاومت و ایستادگی مردم و به‌ویژه جوانان و بچه مسجدی‌های محله‌های شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشت‌ساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:

هیچ‌کس از وضعیت عنایت خبر نداشت. تنها چیزی که شنیده بودند، این بود که جلوست. آن شب جبهه ازنظر نفرات تأمین‌شده بود و فردا نوبت گروه مسجد علی بن ابی‌طالب (ع) بود که به مدن برود. برای همین حسن آبجامه دستور داد که بچه‌ها بخوابند؛ اما خواب به چشم هیچ‌کس نمی‌رفت. همه نگران عنایت بودند که الآن کجاست و در چه حالی است.

هنوز نیمه‌شب نشده بود که با صدای گریه و زاری بلندی، همه از جا بلند شدند. صدای حشمت و نعمت، برادرهای کوچک‌تر عنایت بود که به مسجد آمده بودند تا از وضعیت عنایت خبری بگیرند. آن دو از فعالان مسجد ابوالفضل فیه بودند.

همه بچه‌ها آن شب نگران عنایت بودند. او برایشان برادر بزرگ‌تر و پشتیبان و فرمانده بود که حالا در بیابان نزدیک عراقی‌ها افتاده بود و همه امیدوار بودند بلند بشود و راه بیفتد و به پیششان برگردد.

آن شب بچه‌های مستقر در خط تا صبح چشمشان به جلو بود و در سیاهی شب به دنبال سایه‌ای قدبلند می‌گشتند که افتان‌وخیزان به سمتشان بیاید.

دائم چشم می‌انداختند که اگر شبهی سرگردان در بیابان دیدند، سریع بدوند و او را بیاورند. آن‌ها و بچه‌های مسجد امام حسن عسکری (ع) که در نزدیکی آن‌ها جبهه داشتند، منتظر دستور بودند که برای پیدا کردن عنایت جلو بروند.

صبح، اسماعیل، عباس هاشمیان، عباس حیاتیان و حسن آبجامه، به مدن رفتند و خط را تحویل گرفتند و از بچه‌ها درباره اتفاق روز قبل، سؤال کردند. اما آن‌ها هم چیز بیشتری نمی‌دانستند.

حسن به بچه‌ها دستور آماده‌باش داد و همه کاملاً آماده، منتظر دستور بودند که بروند عنایت را بیاورند. مدتی که گذشت، نعمت هم به خط رفت تا کنار نیروها باشد. بچه‌ها حشمت را پیش پدرش در آبادان فرستاده بودند تا شاید مش یدالله بتواند او را کنترل کند.

تا عصر خبری نشد و همه همچنان آماده‌باش بودند. دیگر همه مطمئن شده بودند که عنایت شهید شده است. نعمت خیلی بی‌قراری می‌کرد و اسماعیل با این وعده که شب می‌ریم و عنایت را پیدا می‌کنیم، او را آرام می‌کرد.

آن شب هم داشت می‌گذشت و دستور نمی‌رسید. همه چشم‌ها در تمام طول شب به جلو خیره بود و مضطربانه لحظه‌شماری می‌کرد تا دستور برسد. نعمت از همه بی‌تاب‌تر بود و مدام گردن می‌کشید تا شاید چیزی در تاریکی ببیند.

نعمت دیگر طاقتش طاق شد و پیش حسن آبجامه رفت و به او گفت: حسن، یه برنامه‌ای بریز، بریم پیکر عنایت رو بیاریم عقب.قرار شد چند نفر شبانه بروند و پیکر شهید را بیاورند. ساعت ۱ نیمه‌شب بود. تا خواستند حرکت کنند، خبر رسید در سمت راست جبهه، منطقه ذوالفقاری درگیری شدیدی شروع‌شده است.

صدای خمپاره و گلوله تانک یک‌لحظه هم قطع نمی‌شد. هرچند شب یکبار، تعدادی از بچه‌های سپاه و ارتش شبیخون می‌زدند و آن شب هم تیراندازی‌ها به همین دلیل بود.

چندساعتی می‌گذشت و بچه‌ها منتظر بودند تا درگیری‌ها تمام شوند و بتوانند جلو بروند؛ اما حسن بی‌مقدمه گفت: بچه‌ها، مو صلاح نمی‌دونم امشب با ای درگیری جلو بریم! نعمت خیلی ناراحت شد و گفت: نمی‌شه همی طور دست رو دست بذاریم و کاری نکنیم! باید بریم و بیاریمش! حسن گفت: به ای مسئله فکر می‌کنم. می‌دونم برادرته و خیلی ناراحتی! مایم ناراحتیم. اما باید صبر کنیم تا بمون خبر بدن! امکان داره ما بریم و برنامه اونای خراب کنیم.

نعمت مثل چند شب قبل، تا صبح چشم از تپه‌ها برنداشت. صبح که دیگر از دست توجیه‌ها و نه گفتن‌های حسن کلافه شده بود، بی‌خبر از آنجا رفت. هرکس او را می‌دید، درباره عنایت سؤالی می‌کرد و صدای گریه نعمت بلندتر می‌شد.

در خیابان اصلی کارون، اتوبوس واحدی نزدیکش ایستاد. راننده که او را می‌شناخت، پیاده شد و مدتی کنار نعمت ایستاد و باهم گریه کردند. هرکس به‌نوعی قصد همدردی داشت و این، ناراحتی نعمت را بیشتر می‌کرد؛ چون همه مطمئن بودند که عنایت شهید شده و به او تسلیت می‌گفتند. چند ساعت بعد، نعمت که کمی آرام شد، به مدن برگشت و دوباره چشم به بیابان دوخت.

چند شبی با این وعده که می‌رویم و عنایت را می‌آوریم، گذشت و هر شب به علتی برنامه عقب می‌افتاد و باز صبح می‌شد. عباس حیاتیان به حسن آبجامه گفت: حسن آقا، مثل‌اینکه سرکاریم! حسن او را کناری کشید و گفت: مو رابط نیروهای شما و سپاهم. سپاه به مو دستور داده حق نداری جون نیروها رو به خطر بندازی، چون ای کار خیلی خطرناکه.

عنایت که شهید شده و راه خودش رفته ولی مو نمی تونم جون بقیه رو به خطر بندازم! عباس گفت: حرفات درست ولی جواب نعمت رو چطور می دی!؟ حسن گفت: توکل به خدا، یه کاریش می‌کنم. نعمت بچه منطقی ایه. توجیه کردن او با خودم!

همان‌طور که حسن پیش‌بینی کرده بود، نعمت این مسئله را پذیرفت. دیگر شهادت عنایت محرز شده بود. وقتی هشت روز گذشت و مسئولان صلاح ندانستند که اقدامی صورت بگیرد، مش یدالله به نعمت گفت که به شهرکرد برود و بقیه خانواده را مطلع کند.

عزیمت به مسجد طالقانی

چند روزی از ماجرای شهادت عنایت می‌گذشت و بچه‌های مسجد با دلی پرغم وظایفشان را انجام می‌دادند. همه منتظر خبری از عنایت بودند و این بلاتکلیفی و بی‌خبری همه را کلافه کرده بود.

در همین چند روز، چند گلوله توپ و خمپاره به اطراف مسجد اصابت کرد و حتی آن منطقه بمباران هوایی شد و شیشه‌ها و در و پنجره‌ها شکستند و درودیوار آسیب دیدند.با وقوع چند انفجار و بمباران هوایی در همان چند روز اخیر، مسئولان تقریباً مطمئن شدند که ستون پنجم گرای مسجد را داده است و دیگر آن مسجد امن نیست.

مسعود محمدزاده به بهرام ذبیح‌الله‌زاده پیشنهاد جابجایی به مکان دیگر را داد و بعد او این پیشنهاد را با مسئولان دیگر مسجد مطرح کرد. در کنار همه این دلایل، شهادت عنایت هم خود دلیلی بود که بزرگان جمع، به این پیشنهاد به‌طورجدی فکر کنند.

بهترین پیشنهاد، مسجد طالقانی بود که هم به مسجد فعلی نزدیک بود و هم در کوی کارگر قرار داشت. خیلی از نیروهای مسجد قبلاً از فعالان مسجد طالقانی بودند و با محیط مسجد و سازه آن آشنایی داشتند. علاوه بر این، کنار مسجد، خانه خالی خانواده نبوی قرار داشت که از شهر رفته و وسایل خودشان را هم برده بودند. یک محیط باز در نزدیکی مسجد بود که هنگام وقوع هر حادثه‌ای می‌شد از آن استفاده کرد.

بالاخره هماهنگی‌های لازم انجام شد و بچه‌ها در ۱ دی ۱۳۵۹ به مسجد طالقانی کوچ کردند. بعد از عملیات ذوالفقاری کم‌کم هرکسی برای خودش یکی از صندوق‌های چوبی گلوله خمپاره ۱۲۰ یا توپ ۱۳۰ را برداشته بود و لوازم شخصی‌اش را داخلش می‌گذاشت. آن صندوق‌ها را هم که حکم کمد شخصی داشتند، در پشت پرده و در قسمت محل نماز خانم‌ها می‌گذاشتند.

بچه‌ها فکر می‌کردند اسماعیل با رفتن به شورای مساجد آبادان، کمتر به مسجد سر می‌زند و این در کنار نبود عنایت، خیلی آن‌ها را ناراحت کرده بود. اما اسماعیل به دلیل عشقی که به دوستان مسجدی‌اش داشت، همچنین فقدان عنایت، مجروحیت محمود و شهباز، شرایط روحی نعمت و بقیه بچه‌ها به خاطر شهادت عنایت، بر خودش واجب و لازم می‌دانست که در کنار آن‌ها باشد و دوستانش را در این موقعیت تنها نگذارد.

منبع:

علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچه‌های مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۹۹، ۲۰۰، ۲۰۱، ۲۰۲، ۲۰۳، ۲۱۱، ۲۱۲، ۲۱۳

انتهای پیام

منبع خبر "خبرگزاری ایسنا" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.