به گزارش رکنا، داستان عید نوروز زیر را تا پایان بخوانید.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. روزی روزگاری در یکی از شهرستانهای استان اصفهان پیرزنی زندگی میکرد. پیرزن مهربان قصّه ی ما به قدری مهربان بود که تمام چشم و دل اهالی روستا به پیرزن بود.
وقتی کسی بیمار می شد پیرزن فوراً به خانه او میرفت و با تجربههایی که از مادرش یاد گرفته بود به آنها منتقل میکرد. البتّه به اضافه گیاهان دارویی. پیرزن نه تنها برای بیماری های اهالی روستا بلکه برای مشکلات آنها نیز به آنها کمک میکرد.
اهالی روستا همیشه دلشان میخواست به پاس تشکّر از زحمات پیرزن برای او کار بزرگی انجام دهند. اما نمیدانستند چه کاری؟بالاخره یک روز تصمیم جدّی گرفتند. همه میدانستند که پیرزن حافظهاش ضعیف است. آنها با همه مردم شهر توافق کردند که در شهر حرفی از نوروز و هفت سین نزنند.
پیرزن آنقدر درگیر مشکلات زندگی خود و مردم بود که اصلاً متوجّه عید نورروز نشد. آن سال عید نوروز ساعت 2 نصف شب بود پسر پیرزن که در شهر زندگی میکرد شب عید برای او زنگ زد تا پیشاپیش عید نوروز را به او تبریک بگوید.
وقتی پسر پیرزن اسم عید آورد پیرزن ماتش برد و خود به خود گوشی از دستش افتاد و به طرف کوچه به راه افتاد. او فکر میکرد که مردم هم خبر ندارند که امشب عید نوروز است. جالب این بود که وقتی به خیابان شهر رسید پرنده در آن جا پر نمیزد.
پیرزن درمانده به طرف خانهاش راه افتاد وقتی در خانه را باز کرد شور و شوق و نور و جشن و سرور در خانه پر بود. تمامی اهالی شهر برای پیرزن سفره هفت سین چیده بودند. خلاصه آن شب همگی در کنار هم سال خوشی را تحویل کردند.
اخبار تاپ حوادث